حانیهحانیه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مامان و بابای مهربون

مامانی بدنیا اومدی

گل زیبای مادر عزیز نازم حانیه خانم صبح روز پنج شنبه یکم تیر سال 1391 ساعت 4 صبح بیدار شدم رفتم خمام غسل گرفتم برای پاکی تو و خودم و تا ساعت 6:30 صبح قرآن و نماز و زیارت عاشورا و هر چیز دیگه ای که فکر کنی خوندم و برای سالم و صالح بودنت دعا کردم همش دست مسذاشتم رو شکمم و باهات حرف میزدم ،قربون صدقه ات میرفتم و به این فکر میکردم که چه شکلی هستی و از طرفی دلم تنگ میشد واسه این قلمبه ای که توی شکممه . خلاصه بابا میثم و بابا بهنام و مامان شهناز و خاله هات ساعت 6:30 صبح بیدار شدن و صبحانه خوردن تا بریم بیمارستان وساعت 7 توی راه بیمارستان بودیم و 7:30 منو بردن تو بخش از همه خداحافظی کردم و به همراه بغضی که از خوشحالی بود با پرستار رفتم تو...
31 شهريور 1391

افتادن نافت

کوچولوی مامان این نافت خیلی تورو اذیت کرد و من هم از اذیت شدن تو دلم خون می شد . خیلی طول کشید تا نافت افتاد (12 روزت بود) و هر کسی یه کاری میگفت بکن،یکی میگفت الکل بزن یکی میگفت چربش کن خلاصه منو دیوونه کرده بودن خلاصه 12 یا 13 تیر بود که رفتیم خونه خاله مریم و نافت خونه خاله اینا افتاد ، البته من قبلش از قسمتی که خشک شده بود پیچوندمش و ناف بندتو روش بستم آخه واست با دوتا گیره بسته بودنشو  بد هم بسته شده بود و گیره ها هم سنگین بودن و باعث شده بود که یکمی نافت اومده بود بیرون منم واسه اینکه خلاصت کنم بسم الله گفتمو این کارو کردم . نمیدونی وقتی که دیدم افتاده چقدر خوشحال شدم و بجای تو ، توی دلم نفس عمیق کشیدم. &nb...
31 شهريور 1391

فرزند عزیزم

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده... ...
31 شهريور 1391

بابا این وبلاگی که واست درست کردم رو دید

  سلام عزیز نازم امروز آدرس این وبلاگو به بابا دادم و گفتم بره توش چون یه مطلب قشنگ توش نوشته و اونم رفت و با تعجب زیاد به من اس ام اس داد و خوشحال شده بود    خدا میدونه بابا چقدر دوست داره عزیزم به بابا گفتم اونم میتونه واست مطلب بزاره و خیلی خوشحال شد ،از این به بعد من تنها نیستم که واست مینویسم بلکه بابا هم هست   فکر کنم  نوشتن واسه امروز کافیه همگی دوست داریم عزیزم   مامان و بابا   مامان شهناز(مادر بزرگ مادری)      بابا بهنام(پدر بزرگ مادری)   مامان جون(مادر ب...
31 شهريور 1391
1