مامانی بدنیا اومدی
گل زیبای مادر عزیز نازم حانیه خانم صبح روز پنج شنبه یکم تیر سال 1391 ساعت 4 صبح بیدار شدم رفتم خمام غسل گرفتم برای پاکی تو و خودم و تا ساعت 6:30 صبح قرآن و نماز و زیارت عاشورا و هر چیز دیگه ای که فکر کنی خوندم و برای سالم و صالح بودنت دعا کردم همش دست مسذاشتم رو شکمم و باهات حرف میزدم ،قربون صدقه ات میرفتم و به این فکر میکردم که چه شکلی هستی و از طرفی دلم تنگ میشد واسه این قلمبه ای که توی شکممه . خلاصه بابا میثم و بابا بهنام و مامان شهناز و خاله هات ساعت 6:30 صبح بیدار شدن و صبحانه خوردن تا بریم بیمارستان وساعت 7 توی راه بیمارستان بودیم و 7:30 منو بردن تو بخش از همه خداحافظی کردم و به همراه بغضی که از خوشحالی بود با پرستار رفتم تو...